مانترامانترا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

مانترا

مانترا در تعطیلات سه روزه

سلام مانترا جونم. دیگه می خوام نگم مانترا کوچولو. چون چند روز دیگه یکسالت می شه. سه روز تعطیل بودم. رفتیم خونه ی مادرجون اینا. یعنی از پنجشنبه بعد از ظهر تا دیروز عصر یکشنبه که برگشتیم خونه. خیلی خوب بود. حسابی این چند روز بارون اومده بود، هوا خنک شد. کلا خیلی بازی کردی. شنبه که عید فطر بود همه بودن . جمعه دایی امیر اینا هم بودن که تو با بیتا و دایی خیلی بازی کردی. کلی خندیدی. شنبه شام هم خونه ی خاله فیروزه بودی که کلی بازی کردی با فرشته. دیروز با اینکه بارون بود رفتیم بیرون دور زدیم. پرشیا و دریا . البته شنبه هم با  بابایی خاله آتوسا و ماهور و آیلین با عمو حسین رفتیم دریا کنار. خیلی با حال بود. تقریبا اولین بار بود که بردیمت دریا. یه ک...
29 تير 1394

بدون عنوان

سلام مانترای خشگل مامان. خدا رو شکر این  روزا با  اینکه این همه گرمه غذا خوردنت اوضاعش بهتره. اون  هفته خوب نبود . حالا بهتر شدی. نمی دونم این وبلاگ چه مشکلی داره. خیلی کند تایپ می شه. اذیتم می کنه. بعدا بازم میام می نویسم..
21 تير 1394

بانو مانترای تاریخدان

سلام مانترا کوچولو. عشق مامان. همین الان یک عالمه واست نوشتم پاک شد. اشکالای صفحه های اینترنت همینه. البته نوشتن با تبلت زیاد هم آسون نیست. به نظرم با کامپیوتر خیلی راحت تره. چون من 10 انگشتی تایپ می کنم و با این تبلت نهایتا می شه با 2 انگشت تایپ کرد.صبح وقتی می اومدم هنوز خواب  بودی، اینروزا بعضی وقتا که دارم آماده می شم از خواب پا می شی. منو می بینی  شروع می کنی به خندیدن. دنبالم توی خونه  راه می افتی، کلی می خندم به این کارات. داری بزرگ می شی. قدت بلند شده. اما به نظرم وزنت کمه. برای این سن و قد. راستش اونقد ورجه وورجه داری که گوشت به تنت نمی مونه. اون هفته 9 کیلو بودی. فکر نمی کنم تا تولدت حتی 10، کیلو هم بشی  با این ...
16 تير 1394

تولد عمه نسیم

سلام مانترا جونم. عشق مامان. ببخشید که این روزا اذیت می شی. اما از دست من کاری بر نمیاد. دیروز صب ساعت پنج و نیم بیدار شدی. تا من می خواستم برم سر کار همینطوری شیطنت کردی. بازی کردی. ظرف شکر رو از روی میز پرت کردی پایین مجبور شدم ساعت شش و نیم صبح جارو برقی روشن کنم. خلاصه تا از در خونه بیرون بیام همینطوری دنبالم راه افتاده بودی. دیگه یواشکی از در خونه اومدم بیرون. ظهر مادر جون مامان بابایی زنگ زد و گفت تولد عمه نسیمه بریم خونشون. گفتم باشه. البته از اینجا 2 ساعت راهه. شبم باید برمی گشتیم خونه. اما نخواستم دلشو بشکونم. تولد دخترش بود دیگه. البته عمه خبر نداشت. چند بار برنامه هی بهم خورد باز گفتن می ریم. آخرش ساعت 6 راه افتادیم. تو که از صبح ...
8 تير 1394

مهمونی با بچه های فامیل

سلام مانترا جونم. عشق شیطون مامان. انگار اصلا خواب نداری. با خواب مبارزه می کنی. تا حد امکان بیدار می مونی و شیطونی می کنی. به قول بابایی  تا وقتی باتریت تموم نشده سرجات نمی شینی. دیشب افطار خونه خاله بابایی دعوت شدیم. خاله مریم.. اولش که خواب بودی. بیدار شدی زدی زیر گریه. بعدش یه کم با مادرجون بازی کردی. رفتی توی حیاط با بچه ها بهت خوش گذشت. اما در نهایت بیشتر گریه کردی. خوشحال خوشحال نبودی. موقع برگشتن هم زینب و فاطمه دخترخاله های بابایی با عمشون همراه ما اومدن. بازم توی ماشین گریه می کردی. البته معلوم  بود خوابت میومد. آخرش هم قبل از اینکه برسیم خونه خوابت برد. تا صبح که من میومدم هم دیگه بیدار نشدی. دیروز صبح با بابایی رفتی حمو...
3 تير 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانترا می باشد